من عاطفه ام - 64

من عاطفه ام
8 سال پیش با اصلاحات خاتمی 36 روز مثل عاطفه تکه هایی از آسمون به من امید زندگی می داد. همسایه آزاد مردانی مثل احمد باطبی و علی افشاری شدم. هرچند دیوار بلند سلول سرد بود اما برای فشردن و گره کردن دستهای مشت کرده، سوز سرما تاب نداشت.
عاطفه در سلول تنگ و تاریکت، بسان جمیله بوپاشا پاینده باش که سحر نزدیک است، عاطفه.
من عاطفه ایرانم
بهنام نظری

4 نظرات:

جاهد گفت...

جزای کردار ستم پیشگان دهد نفخه صور
دوای درد دل دلدادگان بود شور و نشور
بسوزد از شرّ بشر یک سر خشک و تر
نماند آخر زین حیوان اثر
نیرزد این جهان بدین
که بهر دل، دل شکنی
برون کنی پیرهنی از تنی


" با آرزوی آزادیت"

محمدرضا گفت...

ما که جرمی مرتکب نشدیم که بخواهد سزایمان سالها زندانی و اسارت باشد. همه جرم ما اعتراضی ساده بود به آنچه که از ما دریغ داشتند. به رایی که دادیم و نخواندند. به حقی که خواستیم و پامالش کردند.حق عاطفه و عاطفه ها زندان نبود و نیست.
من نیز آنجا بودم. اما اکنون نمی خواهم برای دستگاه قضایی بنویسم که آنها ارزش سخن گفتن ندارند. آنها اختیاری ندارند و اگر میخواستند بشنوند تا حالا شنیده بودن.
من می نویسم. برای عاطفه. خطاب به او. چون نمی دانم که جطور باید برایتان بفرستم نا مه ام را در همین نظرات میگذارم.

محمدرضا گفت...

عاطفه ...
هفت ماه از روزی که ما همه در کنار هم آن حماسه بزرگ را آفریدیم می گذرد. روزی که همه آمدیم تا نشان دهیم هنوز زنده ایم و نفس می کشیم. تا نشان دهیم که تا چه حد در برابر حقمان و رایمان جدی و مقاوم هستیم. آمدیم بی آنکه کسی به ما گوید. رسانه ما قلبهایمان بود که همان روز که دستهامان از تجریش تا راه آهن را به هم وصل کرد این قلبهامان بود که با هم یکی شده بودند و هر یک برای دیگری می زدند. آنروز نیز من چون تو به نوای پر طنین قلبم گوش سپردم و آمدم و درکنار همه عاطفه های سبزی که بر پیکر سرزمینم روییده شده بود قرار گرفتم. شوق حضورعاطفه ها ایمانم را قوی ساخت و به پاهای ترسو و مانده من شوق رفتن بخشید.
آنروز همه بودیم. بی آنکه چیزی یا کسی بین ما فاصله بیاندازد. همه به یک رنگ ، رو به یک هدف ، در یک مسیر،در مسیر "آزادی". در اعتراض به یک چیز. در اعتراض به رای که خوانده نشد و حقی که زیر پا له می شد. ما تاب نیاوردیم که دیگر توانی برای بودن در ما نبود. سالها سکوت و تحمل و نالیدن برای اندوه همه دردهایی که سالها از آنها رنج بردیم بس بود.دیگر وقت "خانه نشستن نبود" که خانه واقعی ما خیابانی بود که همه درکنار هم آن را "معنی حضور" بخشیدیم. به یاد می آورم چهره هایی را که دیگر هراسی در نگاهشان نبود. چشمانی که از شوق می درخشیدند و دستانی که به نشانه پیروزی به آسمان بلند شده بودند. باور نمی کردم که آنهمه جمعیت آمده باشد. با مادرم به راه افتادم . همان جمعیتی که در ایستگاه مترو بود کافی بود تا بفهمم که در خیابان ها چه خبر است. دیگر هیچ کس برای سوار شدن دیگری را کنار نمی زد و هل نمی داد. همه برای سوار شدن دیگران به هم فشرده می شدند تا همه بتوانند سوار شوند. به راستی ما پس از سالها "همدیگر " را پیدا کرده بودیم.
اما سیاه جامه گان تاب حضور ما را نیاوردند. بر ما حمله کردند و ما را نادیده گرفتند و من تازه فهمیدم که همه هراس آنها از همین " به هم رسیدن "ماست. همه هراسها از این بود که ما هم دیگر را پیدا نکنیم اما مگر می شود در مقابل سیل خروشان دلهایی که برای هم می تپند ایستاد؟
عاطفه ...
بارها و بارها به تو وهمه عاطفه ها اندیشیده ام.ازآنچه که از این سرزمین پهناور سهم تو شد. مگر تو چه گفتی و چه خواستی که همه سهمت از آسمان پنجره ای شد و از زمین یک سلول تنگ چهار دیواری .چرا؟ کجان آنها که بر زمین به دنبال انسانهای بزرگ می گردند بیایند و ببیند که زندانهای ما همه مملو از کسانی است که زندگی با همه عظمتش خاضعانه در برابر "بودن" آنها سر خم کرده است.کجان تا ببیند که در اینجا زندان ها خانه عاطفه ها شده است.
عاطفه...
بارها و بارها نامه پر احساست را خواندم و در هر بار خواندن گریستم. با تک تک کلمات سبزت گریستیم و در جمله جمله نامه پر احساست خویشتن خویش را جستم که ما همه یک تنیم. یک گلو ..یک فریاد. از آنهمه شور و شعور، آنهمه ایمان و امید ، آنهمه سبزبودن از خود خجالت کشیدم. به خدا تو از من آزاد تری. تو از من رها تری. به خدا که من تحمل حتی یک روز جای تو بودن را ندارم که تو حتی در اسارت خویش آزادی و من در آزادی ام اسیر.
عاطفه...
از روزی که دیگر خیابان های شهر با گام های استوارت غریبه شد سهم ما از زمین های شهر سرخی خون کسانی بود که همچنان برای پس گرفتن رایشان و حقشان ایستادند. اینجا زمینها غرق به خون است. به هر کوی و برزن ناله مادران عزادار به پاست اما در میان همه این ضجه ها و ناله ها آنچه که در آسمان طنین انداز است فریاد های "الله اکبری " است که هرشب بی محابا بر فراز آسمان تاریک به پرواز در می آیند. ما در شوق و شور این پروازها امیدمان را به آزادی و آبادی نگه میداریم.
عاطفه...
ما در اینسوی به راهی که با هم شروع کردیم ادامه می دهیم. سبز تر از همیشه ایستاده ایم و تا به رویای سبزی که در سر داشتیم جامه عمل نپوشانیم ساکت نمی شویم. دیر یا زود همه ما به هم خواهیم پیوست. همه ما دوباره در کنار هم خواهیم بود و حماسه سبز با هم بودنمان را پرشکوه تر و زیباتر به تصویر خواهیم کشید.
عاطفه ...
تو را فراموش نکرده ایم . حس حضور شما نویدی است بر استقامت و ایستادگی مان. تا فراموش نکنیم چه کسانی در پشت دیوارهای سرد و تاریک زندان چشم به راه آمدن بهاری سبز هستند.
راستی...
اینجا هوا گرگ و میش است . دیگر تا طلوع چیزی نمانده است. پس همچنان " امیدوار " و "سبز " بمان.

ناهید گفت...

آزادمردانی چون علی افشاری...!!!
به راستی آزادگی چیست؟مگر نه این است که قویا،مثل کوه بایستی پشت میهنت همان که مام تو لقب گرفته...
نمیدانم این چه آزادمردی است که دفاع از کیان ملتش را که فریاد همه ما و شماست،در کنگره آمریکا کنار همانانی که راه و بیراه علیه ایران میگویند و میخواهند و صادر میکنند و...میبیند!
همان هایی که خصومتشان با کمی اندیشه بر هر میهن پرستی_نمیگویم دیندار_مسجل است.
کاش واژه ها را از نو معنا کنیم...
آزادی...
حقوق بشر...
آزادگی...
قانون مداری...
اصلاحات...