من عاطفه ام 22

بیست و پنج خرداد بود. از دانشکده می‌آمدیم، از خانه‌ی نا امن‌مان. از لغوِ امتحانات. از بهت. از خشم. از خیانت. زده بودیم به دلِ خیابانِ انقلاب به سوی مسیری که می‌گفتند به آزادی ختم می‌شود. زیاد مانده بود، کمی از پیچ شمران گذشته. حرکت پاها منظم و سریع بود و شتابان، به مقصدی مشابه، که پسِ چشمانِ همه نوشته شده بود. این آشنایی پنهانِ جماعت چنان رج رج به هم بافته شد که به چشم بر هم زدنی نکشید، حتی چشم برهم زدنی. پا می کوبیدیم روی سینه‌ی خیابان. با استواریِ آمیخته با هیجان و حرارت، مستانه از این سیلِ پیوستگی، دست در دست می دویدیم انگار. وسط خیابان، توی پیاده رو و روی پل که برای اولین بار یکی در میان آن‌همه سکوت، فریاد کشید: " نترسیم، نترسیم، ما همه با هم هستیم!" و پایه‌های پل لرزید، اشک صورت خیلی‌ها را خیس کرد و خفقان شرمسار شد. باتوم‌ها در غلاف لرزیدند و هلیکوپترسواران، رعشه گرفتند. خشممان فریاد شد و به آسمان رفت. ما کاشفان کوچه‌های بن‌بست بودیم به دنبال پیامبری که اینبار تنها گوش کند و تو عاطفه، شاید در این میان قدم نرمی بودی در پیاده رو. شاید لبخندِ پنهانی به دستبندِ سبزِ کسی که با قدم‌های بلند راه می رفت. شاید پچ‌پچ هیجان آلودی با دوست همراهت. شاید کنار ما فریاد می زدی و شاید هم جلوتر پس از میدان انقلاب در سکوت دستهایت را بالا گرفته بودی و به آن جماعت پر امید زل زده بودی. هرجور، به هر لباس و گونه و قامتی که بودی، تو از ما بودی عاطفه. یکی آن جماعت میلیونی که اگر در حبس چهارساله‌ی تو شریک شوند، ثانیه‌ها سهم هریک از ما خواهند شد.
نیکزاد زنگنه

1 نظرات:

Unknown گفت...

عاطفه عزیز، دخترم بدان م همچون پدرت و همه پدران ایرانی با تمام قدرت و تمام وجود برای آزادی تو تلاش خواهم کرد و از اینکه تو و سایر جوانان آزاده ایرانی مجبور باشید حتی یک ساعت در آن بیقوله سپری کنید رنج میکشم. خداوند ترا از صبر کنندگان قرار دهد تا به امید او هرچه زودتر آزادی شما عزیزان فرارسد. به امید پیروزی.