من عاطفه ام-

عاطفه‌ی عزیز نامت در خبرها شنیده‌ام. از همین خبرها حکمی را که برای تو صادر کرده‌اند، شنیده‌ام. شنیده‌ام که محکومی به این که در راهپیمیایی 25 خرداد شرکت کرده‌ای. تو من را نمی‌شناسی. من نیز تو را نمی شناسم. نه به نظرم اشتباه می‌کنم من و تو همدیگر را خوب می‌شناسیم. مگر من نبودم که از چهار راه کالج که دیدم جمعیت در پیاده‌روها دارد زیاد می شود لبخند زدم. هنوز راه‌پیمایی شکل نگرفته بود. اما راه می پیمودیم. سر بر می‌گرداندیم. سر می چرخاندیم. به یکدیگر لبخند می زدیم. احتمالا تو یکی از همان دخترها بوده‌ای که به هم لبخند زده‌ایم. لبخندی نه برای عاطفه از جنس آغاز یک رابطه، یک علاقه، لبخندهای آن روز متفاوت بود. لبخند، لبخند حمایت بود. یعنی من هم هستم. من با تو هستم. لبخند بزن پیاده پیمای پیادروهای سکوت. لبخند زدیم. راه رفتیم. به انقلاب نرسیده بودیم خیابان پر شد. دقیقا از 4راه ولی عصر پیاده رو جا نداشت. به خیابان آمدیم.

ما همدیگر می‌شناسیم. تو یکی از همین مردمان ساده و صبوری بودی که در کنار هم، شعاع دست‌هایمان را رو به آفتاب و روشنی بلند کرده بودیم. آره حتما تو بودی که با دست‌هایت برای هلی کوپترهای نیروی انتظامی دست تکان می‌دادی. دست مهربانی. دست اینکه با این که تو آن بالایی و من این پایین اما ما پیاده روهای راه‌پیما تو راهم دوست داریم. چادر سرت بود یا مانتو؟ روسری‌ات سبز بود یا قرمز یا سفید؟ انگشتان‌ات را بالا برده بودی یا دهان‌ات را به نشانه‌ی سکوت بسته بودی؟ نه حتما تو هم مرا دیده‌ای. من تو خوب یکدیگر را می‌شناسیم.

آن روز همه‌ی ما مردم شناساترین روزهای عمرمان را با امید آزادی وبرابری تجربه کردیم. ما یاد گرفتیم که می‌شود ساعت‌ها راه‌پیمایی کرد و حتا یک شعار هم سر نداد. ما یکدیگر را با سکوت‌هایمان می‌شناختیم. تو همان دختری نبودی که رفتی بالای پل عابر که از طول وعرض و حجم جمعیت دهان‌ات باز مانده بود؟ من همان پسری نبودم که دست پیرمردی را که نمی‌توانست از اتوبوس بالا بیاید تا جمعیت را ببیند گرفته بودم؟ راه طولانی بود جمعیت زیاد. من که حاضرم قسم بخورم آن روز 3میلیلون نفر بودیم. سه میلوین نفر که سکوت‌مان نه از سر رضا بلکه از سر فریاد بود.

اشتباه می‌کنم حتما من را می شناسی. زیرا آن روز من و تو در یک جشن تولد بزرگ حاضر بودیم. آن روز جشن تولد انسان بود بر سنگفرش آسفالت خیابانی که مدت‌ها بود تنها روزمرگی و دعوا و کلافگی پشت ترافیک را به خود دیده بود. یادت هست خیابان هم لبخند می زد. بعد از مدتها به جای لاستیک ماشین کف پاهای خسته‌ی من و تو را که خودمان را و حقوق‌مان را و آزادی‌مان را دوست می‌داشتیم و می‌خواستیم، نوازش می‌کرد. آن روز جشن تولد عاطفه و مهربانی و لبخندهای محبت مردم بود که نثار هم می‌شد. مگر می‌شود که عاطفه در جشن عاطفه نبوده باشد. من نیز چون تو آن روز پیادرو و پیاده پیمای خیابانی بودم که انتهای‌اش آزادی بود. به همین خاطر نه تنها مثل عده‌ای فکر نمی‌کنم که من نیز مانند تو باید در زندان باشم. بلکه این که آزادم را حق خود می‌دانم و حق تو نیز می‌دانم که همین لحظه باید آزاد شوی. زندان جای پاهایی که« کالج» تا «آزادی» را نوردیده است نیست. بیا بیرون پیش ما.


شهاب‌الدین شیخی

0 نظرات: