من عاطفه ام-35

عاطفه ی عزیز! شاید بهانه ی من برای حضور در خیابان با آن چیزی که تو را و دوستانت را به خیابان کشاند خیلی متفاوت باشد. من اصلاً رایی ندادم که حالا بخواهم توی خیابانها به دنبالش بگردم. چرا که هیچ امیدی به تغییر اوضاع نداشتم. نمی دانستم رئیس جمهور قرار است چگونه برای تغییر قوانین تبعیض آمیز تلاش کند. برایم سوال بود اینکه اصلاً ساختار نظام و قوانین کشور ما این امکان را به رئیس جمهور می دهد که در جهت تغییر قوانین گام بردارد یا نه. شعار کاندیداها قشنگ بود اما در تصمیمی که گرفته بودم اصلاً لحظه ای تردید نکردم. هنوز هم پشیمان نیستم از شرکت نکردن در انتخابات. برخلاف نظر آن دوست عزیزی که مرا و همفکرانم را به رمالی محکوم کرد باورکن پیش بینی این روزها برای من ممکن نبود. برای من روی کار آمدن این و یا آن مطمئن باش هیچ فرقی نداشت. همراهت نبودم چون مثل تو و دوستانت آزادی ام را در انتخابات باور نداشتم. در شناسنامه ام مهر شرکت در یکی دوتا انتخابات مجلس شورای اسلامی هست. مربوط است به بعد از همان رد صلاحیتهای فله ای. حضورم در آن انتخابات نیز برای این نبود که عددی باشم در سبد تایید نظام. رفتم تا جوک بنویسم برای کسانی که قرار بود مرا بشمرند. تا بدانند که می دانم همه چیز فقط یک جوک است.

عاطفه جان! هنگام رای دادن، من همپای تو و دوستانت نبودم اما در فردای آن روز، سکوت مظلومانه ات زیر ضربات باتوم و سرخی نشسته در چهره ی معصومت به خاطر فحاشی های لباس شخصی ها یک همراه می طلبید. آن روز من هم بودم. کتک خوردم. فحش شنیدم و سرخ شدم. همپای تو. یادت که می آید. آن لباس شخصی در همان شب کذایی میدان ونک به چیزی اشاره کرد و گفت ما زنها برای آن به خیابان آمده ایم. درست مثل روزها ی بچگی که خودم را جلو می انداختم تا بجای برادر و یا خواهرم کتک بخورم، این بار هم آمدم تا اگر نتوانم به جایت حداقل همراهت کتک بخورم. می ترسیدم دیر برسم و تو تنها بمانی. می دانستم زجر کشیدن در تنهایی چقدر سخت است. اعتراض من در آن روز به دزدیده شدن رای نبود. به کودتای انتخاباتی هم نبود. اعتراض من به نقض حقوق انسانی تو بود. به گرفتن خیابان از تو بود. هر روز از کرج به تهران آمدم تا برای تو و همراه تو کتک بخورم. به جای هم و برای هم کتک خوردیم تا یادمان نرود آزادی بهایی دارد. زیاد طول نکشید فهمیدن اینکه آدم خودخواهی نیستی و به من هم حق می دهی برای طرح سالها مطالبات انباشت شده ام. کنار خودت جایی برای من خالی کردی. شانه به شانه ی هم راه می رفتیم. داشتن همپا راه را کوتاه می کرد. چشممان به آزادی بود. تا آزادی راهی نبود. هر روز قرار روز بعدمان را می گذاشتیم. من از کرج می آمدم. تو نمی دانم از کجا. شب در تلویزیون وطنی مسافران سرازیر شده از جزیره ی انگلیس معرفی شدیم و من راه دهاتمان را از تو پرسیدم. یک شب هم معتادمان خواندند و گفتند که شیشه مصرف کرده ایم. این را خبرگزاری صدیق فارس گفت. و من و تو هنوز هم نمی دانیم شیشه را می کشند یا می خورند.

حالمان گرفت از این همه دروغ. ، قصه ی من و تو، روایتگری از جنس خود ما می خواست. ننه جان گلستان نبود که زودی بپریم روی کرسی و بگوییم: «اِ ننه اینجای قصه رو جا انداختی.» و ننه سرخ شود. ننه دروغ گفتن بلد نبود. ننه فقط همه ی راست را نمی گفت. نگفتن ننه به خاطر شرم و حیا بود. اما اینان دروغ می گفتند درست مثل راست. نه فقط دروغ، آنها داستان ما را بی هیچ خجالتی عوض کردند. قصه ی ما را نه آن طور که بود که آنطور که خود خواستند تعریف کردند. بنا نبود اینگونه باشد. خواستیم تاریخ مملکتمان را خودمان بنویسیم و نوشتیم. تاریخ این مملکت قصه ی من و توست. و نوشتیم. من داستان تو را و تو داستان مرا. تمام صداقت و سادگی همان روزهای بچگی را ریختیم میان کاغذها.

من فقط یک روز دیر رسیدم و این درست همان روزی بود که تو را بردند. مثل همان روزی که به خواهرم دیر رسیدم و سهم او از تمام کتکهایی که بنا بود بخورد و من به جایش خوردم فقط یک ملاقه بود که محکم به فرق سرش خورد. سالها گذشته اما یادآوری اشکهای آن روز خواهرم هنوز عذابم می دهد. از بی تابیهای تو در زندان شنیده ام. از گریه هایت. جرم تو فقط همپایگی من و ما بود یا نه شاید فقط یک نسبت فامیلی خیلی ساده. شنیده ام به همین جرم خیلی ساده باید 4 سال در حبس بمانی. بچه نیستی تا خیلی راحت گولت بزنم و بگویم اگه چهارتا شب بخوابی 4 سال شده. و تو هم چهار شب را قد چهار انگشت من، کوتاه ببینی و خیلی ساده باور کنی زود تمام می شود. چهارتا 365 روز است. می دانی می شود چقدر؟! اووووویه. تو باید هزار و 460 شب بخوابی. خیلی زیاد است عاطفه. کاش می شد همه ی ساعتهای دنیا را به اندازه ی 4 سال جلو بکشم تا زود تمام شود. راستی چند دور باید عقربه ی ساعت را جلو بکشم تا بشه قد 4 سال؟! مثل همان دوره ی بچگی. وقتی که از تنهایی حوصله ام سر می رفت و کلافه می شدم، ساعت خانه ی مان را جلو می کشیدم تا چند ساعت زودتر به مدرسه بروم. فکر می کردم همه ی دنیا با این کار من به جلو خواهد آمد. ساعتها توی سرمای زمستون پشت در بسته ی مدرسه می نشستم تا باز شود. حالا ساعتها که نه باید چندتا زمستون پشت در بسته ی اوین بشینم تا تو بیای. دل خیابانها می تپد زیر قدمهای من و ما و تنگ است برای گامهای تو. کنار من و ما به اندازه ی شانه هایت هنوز یک جای خالی هست برای تو. دیدن مهربانی، رویایی بود که قدمتی داشت به اندازه ی سالهای عمرم و این روزها نیستی که ببینی مهربانی چه قدی کشیده تا خود خدا. همه آمدنت را به انتظار نشسته ایم. هیچ کس، هیچ کس را نمی شناسد. انسان بودن بهانه ی دوستی هایمان شده است. دوستان نادیده بسیار داری که می نویسند از تو. قرار نیست قصه ی تو فراموش شود. می نویسند تا روزی که تو بیایی. اصلاً می نویسند برای روزی که بیایی. قرار شد بنویسیم داستان هم را تا از یاد نبریم قصه ی هم را.

عاطفه جان! آنجا که هستی تو هم قصه ی من و ما را برای حکومتیان بگو. بگو با آوردن سرباز و گلوله، طناب دارو باطوم، زنجیر و گاز اشک آور به خیابانهای زیر گام ما بزرگترین اشتباه تاریخ حکومتشان را مرتکب شدند. بگو با این کارشان حتی به حاشیه رفته هایی همچون من هم وارد میدان شدند. بگو تا وقتی که اعتراض مسالمت آمیز تو و فریاد سکوت تو پاسخی از سر مهربانی و عاطفه دریافت نکند مطمئن باشند که من برای تو کتک می خورم. برای تو آوارگی و دربدری به جان می خرم و به جای تو می میرم.
سوسن محمدخانی غیاثوند

1 نظرات:

Unknown گفت...

 . آیت‌الله منتظری پدر انقلاب مقدّس  اسلامی فرمودند:
استقلال یعنی زیر یوغ خارجی نباشیم و آزادی یعنی مردم در اظهار عقیده و بیان آزاد باشند. نه این‌که به محض ابراز نظر مخالفی، کار به زندان و حبس
چقدر ناراحت کننده است که اشخاصی‌که سی‌سال پیش فریاد می‌زدند استقلال،آزادی، جمهوری اسلامی  همان اشخاصی‌هستند که استقلال، آزادی و جمهوری اسلامی را از بین بردند. انشا‌الله خداوند به اینها میفهماند که معانی این  شعارها که دوباره این روزها میشنویم چی‌هست. همین شعار‌هایی‌که انقلاب عزیز اسلامی ما را سی‌ساله پیش به دنیا آورد.