من عاطفه ام-

عاطفه جان شش ماه است که هر روز خیابان های شهر کودتازده را زیرپا می گذاریم. اما نمی دانی که این روزها طنین شعارها چقدر ندای تو را کم می آورد.

یادت هست روزهای پس از کودتایی را که به بهار کوتاه و سبز پیش از انتخابات پایان داد؟‌ دست در دست هم خیابان های شهر را فتح می کردیم. هرچند از وقاحت دروغ ها و دزدی هایشان بهت در چشم مان موج می زد اما به رفتنی بودن شب ایمان داشتیم. و این ایمان را در تصاویر اعتراضات آرام و صلح آمیزمان برای چشمان تحسین گر دنیا مخابره می کردیم. می دانستیم که همه در خیابان ها انتظارمان را می کشند :


ارتش وحشت زده ای که سعی داشت وحشتش را پشت باطوم ها، گازهای اشک آور،‌ دست بندها و البته تفنگش پنهان کند و چند میلیون نفر از یاران مان با دست بند و سربندهای سبز و کاغذ نوشته های رهایی و دست های خالی ای که لحظه ای به علامت موفقیت بالا برده می شد، لحظه دیگری موسیقی همنوایی با سرودهایمان را می نواخت و لحظه ای دیگر به هم گره می خورد تا فریاد برآورد : "نترسید، نترسید ما همه با هم هستیم."

یادت می آيد که چه طور در آن روزهای گرم کیلومترها راه می رفتیم، ساعت ها شعار می دادیم و خستگی ناپذیر سرود می خواندیم؟ یادت است وقتی سرانجام به میدان آزادی رسیدیم دوستانمان درست مثل سی سال پیش از برج آزادی بالا رفتند و شعارهای سبزمان را بر آن هک می کردند؟

عاطفه جان خوب می دانی که ما به درخت و آب و آینه پیوستیم و نترسیدیم اما آن ها ترسیدند. دوستانمان را نه تنها به بند که به خاک و خون کشیدند و مادران نگرانشان را در حسرت نشانی سرگردان زندان ها، سردخانه ها و بیدادگاه ها کردند.

اما خیالت راحت باشد دوست ندیده ام،‌ بعد از آن که سهمت از آسمان در هواخوری کوچک اوین خلاصه شد، ما در تمام خیابان ها و کوچه پس کوچه های این شهر نهال های سبز کاشتیم. هنوز داربست های تکیه داده به برج سپید آزادی حضور سبزی را حکایت می کنند که دولت کودتا پس از شش ماه نتوانسته ردپایش را محو کند.

و ما هر بار که تن مان با باطوم هایشان آشنا می شوند و هر بار که نفس هایمان از سوزش گازهای اشک آورشان بند می آيد، به یاد عاطفه و عاطفه ها از روی آسفالت خیابان ها و سنگفرش پیاده روها بر می خیزیم تا در سرودهایمان دوباره بخوانیمتان یاران دبستانی من.

زینب پیغمبرزاده - 6 آذر 1388

0 نظرات: