«احتمالا از امام حسین تا آزادی، دورتادور خیابون سیم خاردار می کشن می گن همه بازداشتین»
می خندیم و در زیباترین روز عمرمان، در خیابانی، به نام آرمان مان، قدم می زنیم.
در برگشت، جایی که جمعیت کمی خلوت تر شده پسری ایستاده و سرشماری مان می کند:
« چهار میلیون و هشتصد و پنجاه و دو هزار و دویست و شش... چهار میلیون و هشتصد و پنجاه و دو هزار و دویست و هفت ....»
بیست و پنج خرداد زیباترین روز عمر من بود؛ سه روز پس از آنکه به چهار سال زندان محکوم شدیم، روزی که در گرگ و میش بامدادش، همکلاسی هایمان را در کوی با تفنگ ساچمه ای شکار کردند، آمدیم تا چشم در چشم چماق و چاقو و تفنگ شکاری شویم، غافل که آمدن ما، باطل السحر شب است؛ همدیگر را یافتیم و دانستیم که ما بی شماریم. من تو را یافتم و تو من را. به عظمت ناپیدایمان پی بردیم و از آن به بعد «ما» شدیم.
از آن همه که ما بودیم، سهراب در خم کوچه نوزده سالگی به خاک افتاد، سیم تنبور زندگی کیانوش پاره شد و تو را، عاطفه، به چهار سال "زندان تر" محکوم کردند.
تو را به بند کشیدند تا فراموش کنند ناتوانی شان را. فراموش کنند که نمی توان از امام حسین تا آزادی سیم خاردار کشید.
از آن همه که ما بودیم عاطفه، گلوله شرمسار پا پس می کشد، رگ و بافت سهراب جوش می خورد و قلب جوانش خون روشن را می دمد در رگ های خشک، کیانوش سیم تنبور را می کشد و می بندد و سازش را کوک می کند و تو عاطفه، روی شانه های مردم، از دخمه ای که پارک خواهد شد، آزاد می شوی. آن روز، دیر هست و دور نیست.
چهار میلیون و هشتصد و پنجاه و دو هزار و دویست و ششمین همراهت در بیست و پنجم خرداد
صادق نوابی
1 نظرات:
من 54ساله هستم من عاطفه بوده ام وبازالان هم عاطفه هستم عزیزم همراهانت خیلی هستن تاآزادی حاصل بشه.........
ارسال یک نظر